۲۰۵ _ در هم شکسته
احساس میکنم از درون دارم متلاشی میشم و بدنم به ذرات مختلف تقسیم شده و فقط پوست به عنوان محافظ و روکش باعث شده تیکه تیکه های وجودم بیرون نریزه و پخش نشه .
تا میام زخم هامو خوب میکنم تا میام حالمو خوب میکنم دوباره یک اتفاقی میفته که بخیه های تازه و جوش نخورده ی روحم ، یهو کشیده میشه و مجدد درد ها از اول و حتی بدتر تکرار میشه .
نمیدونم تا کِی و کجا این چرخه ی ناسالم میخواد ادامه پیدا کنه .
من خیلی خسته ام و نمیدونم چند بار باید بگم خسته ام و اصلا گفتنش چه فایده ای داره ؟؟
حس میکنم در هم شکسته شدم ، یک مُرده متحرک .
و هیچ کدوم اینا حق من نیست ...
حقم نیست .
درجا میزنم ، چیزی پیش نمیره چرا ؟؟ چرا هیچی سرجای خودش نیست ؟ چرا آخه ...