187_ دگرگونی
از وقت افطار حس کردم خیلی حالم خوب نیست ، به مرور هی بد تر شدم .
دراز کشیدم ، سریال ها رو دیدم ، گفتم حتما خوب شدم .
بلند شدم برم دستشویی اینقدر سرم گیج رفت که داشتم پرت میشدم رو زمین .
چشمامو بستم چند دقیقه ثابت نشستم یکم بهتر شدم .
گفتم شاید فشارم افتاده ، دستگاه فشار خون هم همینو گفت .
دارم نمک میخورم تا فشارم بره بالا .
اما وقتی چشم هامو میبندم اشک تو چشم هام جمع میشه و بغضم میگیره .
خیلی پرت میشم به دوران بچگی و نوجوونیم .
دلم برای پدر بزرگ مادر بزرگم تنگ شده . چرا برام دعا نمیکنن ؟ شایدم دعا میکنن ولی اینقدر من بدم که مستجاب نمیشه .
مامانم نگرانه .
به خدا میگم حداقل بخاطر مامانمم که شده همه شرایطو عوض کن .
مامان من که گناهی نداره ، سختی های زیادی هم کشیده ، حق داره حداقل چند تا اتفاق شاد تو زندگیش تجربه کنه .
حق داره خوشحال باشه .
چند روز پیش اینقدر گریه کردم زیر پلک راستم پر از دون دون های قرمز شده بود .
مشکل زانوم تا ۹۰ درصد حل شده بود ولی درد زانوم دوباره به طرز فجیعی برگشته .
میسوزه .
کل وجودم میسوزه .
حالم خوب نیست نه جسمی نه روحی
اگر خانواده ام نبودن دلم میخواست بمیرم ولی فقط بخاطر خانواده ام این آرزو رو نمیکنم .
چون میدونم مرگ دخترشون براشون خیلی سخته .
اشک هام خیلی گرمه .
امروز تو برنامه زندگی پس از زندگی ، آقایی که تو یک آیتم داشت صحبت میکرد ، میگفت تو تجربه نزدیک به مرگش ، حضرت علی گفته برِش گردونید به دنیا ، حالا وقتش نیست .
و اون برگشته و زنده مونده .
یعنی اینقدر یک امام حواسش جَمعه ، به همه اتفاق ها و آدم ها .
پس نگاهتونو از ما نگیرید .
یاعلی