از وقت افطار حس کردم خیلی حالم خوب نیست ، به مرور هی بد تر شدم .

دراز کشیدم ، سریال ها رو دیدم ، گفتم حتما خوب شدم .

بلند شدم برم دستشویی اینقدر سرم گیج رفت که داشتم پرت میشدم رو زمین .

چشمامو بستم چند دقیقه ثابت نشستم یکم بهتر شدم .

گفتم شاید فشارم افتاده ، دستگاه فشار خون هم همینو گفت .

دارم نمک میخورم تا فشارم بره بالا .

اما وقتی چشم هامو میبندم اشک تو چشم هام جمع میشه و بغضم میگیره .

 خیلی پرت میشم به دوران بچگی و نوجوونیم .

دلم برای پدر بزرگ مادر بزرگم تنگ شده . چرا برام دعا نمیکنن ؟ شایدم دعا میکنن ولی اینقدر من بدم که مستجاب نمیشه .

مامانم نگرانه .

به خدا میگم حداقل بخاطر مامانمم که شده همه شرایطو عوض کن . 

مامان من که گناهی نداره ، سختی های زیادی هم کشیده ، حق داره حداقل چند تا اتفاق شاد تو زندگیش تجربه کنه .

حق داره خوشحال باشه .

چند روز پیش اینقدر گریه کردم زیر پلک راستم پر از دون دون های قرمز شده بود .

مشکل زانوم تا ۹۰ درصد حل شده بود ولی درد زانوم دوباره به طرز فجیعی برگشته .

میسوزه .

کل وجودم میسوزه .

حالم خوب نیست نه جسمی نه روحی

اگر خانواده ام نبودن دلم میخواست بمیرم ولی فقط بخاطر خانواده ام این آرزو رو نمیکنم .

چون میدونم مرگ دخترشون براشون خیلی سخته .

اشک هام خیلی گرمه .

امروز تو برنامه زندگی پس از زندگی ، آقایی که تو یک آیتم داشت صحبت میکرد ، میگفت تو تجربه نزدیک به مرگش ، حضرت علی گفته برِش گردونید به دنیا ، حالا وقتش نیست .

و اون برگشته و زنده مونده .

یعنی اینقدر یک امام حواسش جَمعه ، به همه اتفاق ها و آدم ها .

پس نگاهتونو از ما نگیرید .

یاعلی