188_ دگرگونی ۲
دوباره حالم بد شد ، سرم شدیدا گیج رفت ، فقط تونستم خودمو پرت کنم روی تخت .
عرق شدید . زمینو زمان به شدت میچرخید . فکر کنم مرحله اول غش بود .
یک لحظه حس کردم میخوام بمیرم ، بغضم ترکید .
داداشم اومد بالای سرم .
داشتم گریه میکردم .
تو اون حال به این فکر میکردم که آدم هایی که خودکشی میکنن دیگه از همه چیز و همه کَس میبُرن و هیچ سو سوی امید و انگیزه ای نمیبینن که خودکشی میکنن .
من تو این حالم میتونستم بگم خدایا خودت تموم کن بذار بمیرم .
اما من جرئت نداشتم ، گفتم خدایا مامانم بابام داداشم .
درسته من امیدی ندارم ، مثلا بگم خدایا من آرزوی فلان دارم یا آرزوی بیسار ، امید خاص و هدف و آرزویی ندارم .
فقط خانواده ام تو ذهنم اومدن همین .
اینقدر این چند روز حال روحیم بد بود که زد به حال جسمیم هم نابود شد .
یعنی روزی میرسه که به حال الانم بخندم ؟
یا قرارِ بمیرم ؟
یا قرارِ کرخت و یک نواخت ادامه بدم ؟
فعلا که میخوام بخوابم . اگر فردا زنده موندم میام پست میذارم . اگر تا قبل از افطار پست نذاشتم یعنی مُردم .