دوباره حالم بد شد ، سرم شدیدا گیج رفت ، فقط تونستم خودمو پرت کنم روی تخت .

عرق شدید . زمینو زمان به شدت میچرخید . فکر کنم مرحله اول غش بود .

یک لحظه حس کردم میخوام بمیرم ، بغضم ترکید .

داداشم اومد بالای سرم .

داشتم گریه میکردم .

تو اون حال به این فکر میکردم که آدم هایی که خودکشی میکنن دیگه از همه چیز و همه کَس میبُرن و هیچ سو سوی امید و انگیزه ای نمیبینن که خودکشی میکنن .

من تو این حالم میتونستم بگم خدایا خودت تموم کن بذار بمیرم .

اما من جرئت نداشتم ، گفتم خدایا مامانم بابام داداشم . 

درسته من امیدی ندارم ، مثلا بگم خدایا من آرزوی فلان دارم یا آرزوی بیسار ، امید خاص و هدف و آرزویی ندارم .

فقط خانواده ام تو ذهنم اومدن همین .

اینقدر این چند روز حال روحیم بد بود که زد به حال جسمیم هم نابود شد .

یعنی روزی میرسه که به حال الانم بخندم ؟

یا قرارِ بمیرم ؟

یا قرارِ کرخت و یک نواخت ادامه بدم ؟

فعلا که میخوام بخوابم . اگر فردا زنده موندم میام پست میذارم . اگر تا قبل از افطار پست نذاشتم یعنی مُردم .