وبلاگم تبدیل شده به شرح حال نویسی .

دوست نداشتم اینطوری باشه و فکر نمیکردم روزی به این مراحل برسم .

باگ خودمو پیدا کردم ، وقتی یک اتفاق کوچیک تو زندگیم میفته ذهنم میپره به گذشته و تمام خاطرات بد یادم میفته ، بخاطر همینه که بی تاب میشم و توانمو از دست میدم .

فکر میکنم اگر اونا اتفاق نمیفتاد الان به این جا نمیرسیدم که سر کوچیک ترین مسائل آزار ببینم .

ایناست که اذیت میکنه .

آدم هایی که اذیتم کردن در صحت و سلامتی و شادی کامل دارن زندگی میکنن ...

بعد من دارم ذره ذره آب میشم ....

دلم معجزه میخواد ، یک معجزه