تو این چند سال خیلی به این فکر میکنم که چرا محکوم شدم به تنهایی و دنبال دلیلش میگردم.

هر دلیلی به ذهنم اومد گفتم باشه الانم که ۳۰ ساله هستم تلاشمو میکنم رفعش کنم.

هر چند که دیر شده.

خیلی دیر شده ولی دارم تلاش میکنم.

یکی از اقداماتم این بود که خودمو به چند تا معرف ازدواج معرفی کردم.

تو این چند ماه شاید نزدیک ۴۰ تا خواستگار زنگ زده که چند تاشون با تماس مادرها نتیجه حاصل نشده و اکثرشون به مرحله تلفنی حرف زدن منو پسر رسیده و عکسشونو دیدم.

تعدادی هم حضوری دیدم.

هر کسی معرفی میپرسه چرا فلانیو قبول نکردی بهونه های تفاوت اعتقادی و سیاسی یا فرهنگی میارم.

ولی اینجا نمیخوام دروغ بگم.

دلیلش اینه که هیچ کدوم به دلم نمیشنن، این حرف شاید زیبا نباشه ولی دیدید تخمه های آفتابگردون ابعاد مختلفی دارن؟ تو سرند اول اون درشت ها و خوشگلارو جدا میکنن، سرند دوم، سرند سوم و آخرش تخمه های ریز و پوک می مونه.

این موارد هم شاید سرند هفتم باشن.

از لحاظ ظاهر به هیچ عنوان، به هیچ عنوان مورد قبولم نیستن.

فرض کنید یک تیکه طلا افتاده بین یک عالمه مس و باید از بین مس ها یکیو انتخاب کنه، خب معموله نمیتونه!

پسرهایی که سنشون برای مناسب بوده و شرایط و ظاهر و خانواده خوب داشتن الان دو تا هم بچه دارن.

خیلی برام زجر آوره تو این مخمصه افتادم.

اصلا هم نمیتونم تن بدم به ازدواج با این موردهایی که حتی به فکرمم خطور نمیکنه بتونم همسرشون باشم، دلم واقعا گرفته و این دل پری نمیدونم راه علاجش چیه!

نمیخواستم گریه کنم ولی باز گریه ام گرفت.

😔