یک  روزه یک ruby دانشجو

امروز7مرداد 1391

ساعت 7:55 رسیدم دانشگاه ..رفتم تو حیاط دوستم رو صندلی نشسته بود 

8:15 رفتیم سر کلاس

8:20 استاد اومد .. گفت میخوام درس بپرسم .. بچه ها گفتن یه کم وقت بده بخونیم

منم که اصلا حال نداشتم شروع کردم به خوندن . فقط هم یک سوالو خوندم .افکارم پراکنده بود

8:30 استاد تو چشای من نگاه کردو گفت شما جواب بده

وای چه حالی کردم همون سوالی رو که خونده بودم پرسید 

8:42 استاد در حال درس دادن . آخی خطش خوبه وقتی رو تخته مینویسه .معمولا استاد ها بد خط مینویسن

8:54 وای من عاشق دوران هخامنشی ام 

9:13 یکی از بچه ها : استاد اهنگ جدید شادمهرو شنیدین ؟ استاد : نه برام بلوتوث کن : ))

9:24 خوابم میاد دیشب تا حدود ساعت چهارونیم بیدار بودم

10:00 آنتراکت تا 10:30

10:35 یکی از بچه ها اهنگ شادمهرو گذاشته من گوش نکردم درست یادم نیست چی بود ..باور نمیکنم ولی ..!! یه همچین چیزاهایی

10:36استاد درس میده دارم

 

11:12 وای خدای من ..من این صحنه  رو قبلا دیدم 

11:45 پایان کلاس

.....

بچه ها اینارو دقیقا سره کلاس مینوشتم و ساعتش دقیقا همینا بود .. 

این عکسم همون لحظه که دیدم قبلن این صحنه هرو دیدم عکس گرفتم 

بعضی وقت ها کارای عجیب میکنم اینم یه نمونش بود : ))

تازه صدای استاد رو هم ضبط کرد م میخواستم بذارم ولی خستم : |

ساعته بعدش هم تا 4 کلاس داشتیم: )


......

پ .ن : منظورم از بچه ها شماهایین .. مخطبای وبلاگم . نه همکلاسی هام 

اونا که ادرس اینجارو ندارن


+ بعضی وقت ها هم میشه . با . خاطره ها  زندگی کرد  : من مات تصویر توام