54 - خاطرات سفر
چند تا خونواده بودیم که تموم پدر ها همکار بودن .. تقریبا یه چیزی مثله تور .. خیلی ها مون هم دیگرو
میشناختیم
که رو هم رفته 4 تا اتوبوس شده بودیم : )
از همون یک ماه پیش قرار بود چهار نفری این مسافرت رو بریم .. من و بابا و مامان و داداشم
چند هفته قبل از مسافرت / مامانم رفت خونه مامان بزرگم که چندروزی ازش نگه داری کنه ..
بعد مامانم گفت من نمیام بهتره چند روز بیشتر پیش مادرم بمونم .. بنده خدا دیگه نمیتونه غذا بپزه بخوره
خب قرار شد 3 تایی بریم . ..
یک روز مونده بود که بابام گفت برای من کار پیش اومده نمیتونم بیام و اگر بیام کارام می مونه برای هفته دیگه
موندیم منو داداشم . نمیدونستیم بریم یا نه : |
* ساعت ده شب دوشنبه 20 خرداد بود که با داداشم جوانب رو بررسی میکردیم که بریم یا نه : ))
راستش من دلم راضی نبود برم ..احساس میکردم قراره تصادف کنیم D :
اخرش شیر یا خط انداختیم و قرعه به نام سرعین در اومد
من همیشه وقتی برای مسافرت اماده میشم هر یک ربع یا نیم ساعت یه بار یه وسیله رو حاظر میکنم
چون اخلاقه خودم رو میشناسم شب حتی یک ثانیه هم نخوابیدم
هدفون رو گذاشتم تو گوشم و یک اسم نا اشنا رو بین موزیک ها دیدم
اونو پلی کردم دیدم میگه ساعت بیست و چهار .اینجا تهران .صدای جمهوری اسلامی ایران . رادیو جوان
بعد چند دقیقه تفکر تازه دوزاریم افتاد که اینجا شب نیسته احسان علیخانیه
که قبلا دانلود کرده بودم
همزمان اونو گوش میدادم و حاظر میشدم 
من در کل سبک سفر میکنم .. خوشم نمیاد ده تا ساک باروبندیل با خودم بردارم 
تیپ زدن تو سفر چه معنی داره .. اینکه هی مانتو عوض کنی و کفش و شالو شلوار ..
به نظره من کاملا بی معنیه اگر رفتیم مسافرت که خوش بگذرونیم خودنمایی هیچ ارزشی نداره ![]()
تقریبا ساعت 4 و نیم بود که بابا بیدار شد مارو تا اتوبوس برسونه
کله وسایله من یه کوله شد .. موبایلو هدفون هم گذاشتم تو جیب مانتو که دمه دست باشه
راه افتادیم و رسیدیم به جایی که اتوبوسها منتظر بودن
من معمولا دوس دارم ردیف اول بشینم .. رفتیم تو اتوبوسه اول که ردیف اول و دوم پر بود
نشستیم ردیف سوم
خب بعضی ها اشنا بودن و وقتی سوار میشدن سلام علیک میکردیم ..
راننده هم میشناختیم چون یک بار دیگه باهاش رفته بودیم سرعین
ادم خاص و شوخ و رکیه و مقرراتی .. و این خیلیهارو اذیت میکرد ... ولی به نظره من اصلنم اذیت کننده نبود
یک ماشینه جدا / به همراه کسی که هماهنگ کننده سفر و رستوران و هتل و این حرفا بود ( سرپرست گروه)
با یک راننده / 4 تا اتوبوس رو زیر نظر داشت . حالا حدس بزنین راننده این ماشین کی بود
یکی از دوستان و همکارهای قدیم پدرم که من بچه بودم چند بار هم با هم مسافرت رفتیم
فکر کنم 15 سالی بود که منو ندیده بود .. ولی بابا و داداشم رو معمولا میبینه
سلام علیک کردیمو به داداشم گفت این پسرمه ها .. اشاره کرد به پسری که صندلی اول نشسته بود
وای باورم نمیشد اصلا . من حتی یه بارم ندیده بودمش .. اون قدیم ها هم که باهاشون مسافرت
میرفتیم این پسر که اسمش امیر بود هنوز به دنیا نیومده بود
تقریبا پنج ونیم .شش صبح راه افتادیم
دیگه رفتم لالا و دوباره بیدار شدم و دوباره رفتم لالا .. داداشم هم برای اینکه من راحت بخوابم رفت
پیش امیر نشست ..داشتم فکر میردم این خانوم ها چه جوری روی این دو تا صندلی دراز میکشنو میخوابن
والا من امتحان نکردم ببینم چه جوریه ; )
حدود ساعت 8 صبح رسیدیم به جایی که قرار بود صبحانه بخوریم .. ما دومین اتوبوس بودیم که رسیدیم و
جایی برای نشستن پیدا نمیشد
بالاخره دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و نیمرو خوردیم و باز هم ادامه سفر
کلا مسیری که رفتیم فوق العاده زیبا و رویایی بود ..بارون هم میبارید ..
یه کم فیلم گرفتم از جاده شاید براتون بذارم
برای نهار هم رفتیم یه رستوران که اسمش گیسوم طلایی بود فکر کنم .. شاید رفته باشین
نهار جوجه کباب خوردیم و خیلی به من چسبید .. چون کنار پنجره بودیم و بارون هم میبارید .. به به
تو این مسیر دو تا فیلم سینمایی هم دیدیم .. یکیش محافظ بود و کنسرت روی آب که فرزاد فرزین بازی کرده
تو اون موقعیت
به صدای فرزاد فکر میکردم .. من اهنگاشو دوست دارما ولی وقتی حرف میزنه
صدای مهربون تری داره ..چرا وقتی اهنگ میخونه صدای خودشو زمخت میکنه ؟ خب حنجرش داغون میشه

جونم براتون بگه از گردنه حیران ... که واقعا زیباس .. اونجا هم یک توقف مختصر داشتیم ..
مه همه جارو گرفته بود ..
قرار بود بریم استارا که اگر میرفتیم خیلی دیر میرسیدیم سرعین / که نرفتیم ..
واقعا اخرای مسیر هممون خسته شده بودیم ..
رسیدیم سرعین و رفتیم هتل بوستان
بعدش شام و خواب !
* چهارشنبه 22 شهریور : صبح ساعت 7 اینا بیدار شدم .. یه کم حاظر شدنم طول کشید
باور کنید بینی من اصلا بد فرم و بزرگ نیست اتفاقا شاید تنها بینی باشه که نیازی به جراحی نداره 
ولی از اونجایی که رشته تحصیلیم گریمه داشتم بینیمو کوچیک میکردم .
کوچیک که نه خوش فرم ترش میکردم که حاظر شدنم طول کشید ..
واقعا ادم گریم بلد باشه دردسره بزرگیه 
وقتی ادم بلد نیست بلد نیست دیگه حتی به این فکر نمیکنه که با گریم میتونم بینیمو کوچیک کنم
یا بهترش کنم
ولی وقتی بلد باشی ..
دردسره
من کلا اهل ارایش کردن نیستم .. واقعا چهره طبیعی خوده ادم زیباترین چهرس
ولی اگر هم بخوام ارایش کنم فقط یه کم با گریم چهرمو متعادل میکنم که اصلا کسی هم نمیفهمه
که دیگه اسمش ارایش نیست
رفتیم صبحانه خوردیم که گفتن ساعت 9 همه بیاین میخایم بریم ویلا دره .. همون جایی که آب گازدار داره
رفتین ؟
اینبار نشستیم ردیف اول .
.چون بارون باریده بود واقعا زمین پره گل بود .. راننده هم بنده خدا نگرانه اتوبوسش بود
میگفت من اوردمتون ولی اگر نمیخواین پیدا بشین نشین . .
داشت سعی میکرد که اتوبوس رو پارک کنه ..ولی اتوبوس لیز میخورد .. یه پسر بچه کوچولو هم اون پایین
داشت فرمون میداد
خیلی صحنه خنده داری بود .. بعد یه مرده رفت دستشو گرفتو برد 
دیگه بالاخره پیاده شدیم ..منکه همش رو پنجه راه میرفتم ... یه جایی بود که اولش پر از مغازه بود ..
اش دوغ و لواشک و البالو ترش و تخمه و ازاین تنقلات خوشمزه میفروختن
تو بیشتر مغازه ها هم عکش علی دایی رو زده بودن .. سرعین هم همینطور بود ..
چه قدر خوبه ادم به فکره همشهریاش باشه و اینقدر دوستت داشته باشن
تخمه افتابگردون و لواشک و این چیزا خریدیم ..
بیشتر همسفر هامون نشستن روی تخت هایی که گذاشته بودن
ولی منو داداشم یه جورایی از گروه جدا شدیم و رفتیم سمت روستایی که اونجا بود ..
وای من عاشق روستام
اون حالو هوایی که روستا داره هیچ جایی نمیتونه داشته باشه 
این روستا در عین حال که بافت روستایی داشت ولی پیاده رو هاش سنگ فرش بود ..
و این خیلی ارزشمنده که بافت روستایی رو داغون نکرده بودن .
.قرار بود ساعت 12 و نیم سوار اتوبوس بشم
دیگه گشت و گذارامون و کردیم و رفتیم سمت اتوبوس ..راننده بنده خدا کلی روزنامه و مقوا پهن کرده بود
منم تمام تلاشمو در تمیز کردن کفش هام کردم که اتوبوس کثیف نشه
داداشم اول سوار شد من هنوز داشتم کفشامو تمیز میکردم
وقتی رسیدیم هتل وقته نهار بود .. وقتی گارسون اومد سمت ما گفت اول بریم سراغه این زوج جوان
داداشم گفت خواهرمه
بعد گارسونه گفت : اِ اِ اِ.. بنده خدا خجالت کشید
دوستم میگفت خب با داداشت دو تایی رفتین برای مردم شک برانگیزه 
راستی یه اش دوغ پخته بودن برای پیش غذا ..یه بار برای همیشه .. اینقدر این اش دوغ رو گرم کرده بودن
و نخودهاش پخته بود دیگه چیزی از نخود ها جز پوست باقی نمونده بود ... ولی اش دوغ دوست میدارم : )
هی مردم میگفتم این آش چرا هیچی نداره ... گارسونه گفت دیگه داره تموم میشه ![]()
بعدش که تموم شد سوپ پخته بودن ...اونم فکر کنم یه بار پختن برای چندین وعده ![]()
بعد از ظهر رفتیم تو سرعین یه چرخی بزنیم . من روسری سرم بود از این مدل های لبنانیه چیه .. اسمشو
نمیدونم
.. مدل وفا یادتونه ؟
اون مدل پوشیده بودم ..
واقعا همه نگاهم میکردن ... دلم میخواست از یکیشون بپرسم چرا اینقدر منو نگاه میکنین
![]()
یه جا صندلی بود نشستیم دو تا خونواده رد شدن همشون منو نگاه کردن ..![]()
بعد یه دختر بچه با خونوادش رد شد منو نگاه کرد لبخند زد منو داداشم هم لبخند زدیم ![]()
دیدم این روند ادامه داره همه نگاه میکنن به داداشم گفتم پاشو بریم 
فکر نکنین میخوام به مردم سرعین بی احترامی کنم .. چون بیشتر اون مردم مطئنن سرعینی نبودن و
بیشترشون مسافر بودن .. شاید فکر کردن من عربم و داداشم هم که دوربین دستش بود ..
ما خارجی بودیم 
بعدش شام و خواب ..
* پنج شنبه 23 شهریور : صبح زودتر بیدار شدم بخاطره مساله بینی ..![]()
خداییش به این کار اعتیاد پیدا کردم
رفتیم صبحانه بخوریم که هیچکس نبود ما اولین نفر بودیم ...
پرنده پر نمیزد فقط یه نفر از کارکنان اونجا تو رستوران بود
بعد قرار شده بود بریم اردبیل .. خیلی جالب بود چون اولین بار بود میرفتم اردبیل
یک راست رفتیم سمته مقبره شیخ صفی الدین اردبیلی .. یک خانوم و اقای خارجی هم اونجا بودن
اقاهه با یه شوق هیجانی داشت فیلم میگرفت منم یه لحظه تو فیلمش هستم ![]()
یک گروه دختره کاملا بی جنبه هم اونجا بودن ... اینقدر جلف بازی در اوردن .. ببخشید من این دخترا رو میبینم
حرص میخورم .. اونجا گفتم خاک برسرتون اومدین یه محیط تاریخی و هنری و الان باید لذت ببرین![]()
از این خارجیه یاد بگیرین ..قدر بدونین
...( تو دلم گفتما D : )
به داداشم گفتم من اینقدر از این دخترا بدم میاد .. گفت دنباله شوهرن میخوان بگن ما هم هستیم 
دیگه بازدیدمون تموم شد رفتیم تو خیابون های اردبیل قدم زدیم ..
یه اقاهه هم بساط میوه داشت ازش پسته تازه خریدیدم
تو خیابون که راه میرفتیم هی ادم های اشنا میدیدم سرعین هم همینطور .. همسفرهامون همه جا پراکنده
بودن ..خودتون فکر کنین دیگه چهارتا اتوبوس آدم 
برگشیم سمت سرعین ..وقتی رسیدیدم هتل رفتیم تو اتاقمون / بعد بریم رستوران ..
وقتی رفتیم نهار بخوریم دیگه جا برای نشستن نبود .. همون اقایی که گفتم اسم پسرش امیر بود گفت بیاین
پیش ما / جونم براتون بگه منتظر بودیم که برامون نهار بیارن .. .داداشم روبروی من بود ..
پشت سرش هم یه گارسونه هی نگاه میکرد
دو تا خانوم هم اونجا کار میکردن کنارش بودن .. ترکی میحرفیدن من نفهمیدم چی گفتن ... به من ترکی یاد
بدین 
هی رفت و اومد هی نگاه کرد هی زل زد تو چشام اخرم به نتیجه نرسید .
...
بعده نهار رفتم اتاقمون از پنجره محوطه هتل رو نگاه کردم که دیدم اقایون محترم تصمیم دارن فوتبال بازی کنن
یه دختره داد زد منم بیام بازی ..اقایون گفتم نه خانوم هارو راه نمیدیم ..
اینقدر حال کردم دختره ضایع شد
دختره پرو باید ضایع بشه D :
راستی شبه قبلشم بچه ها ی نسبتا کوچولو اونجا مسابقات المپیک راه انداخته بودن D :
..بیشترم دو میدانی بود
تازه خط کشی هم کرده بودن : ))
دیگه فوتبالشون شروع شد یه کم نگاه کردم یه کم تلویوزیون نگاه کردم ..
رفته رفته از تعداد فوتبالیست های گرامی کم میشد
دیگه سرم به کاره خودم بود
بعد چند دقیقه گفتم بذار ببینم فوتبال چی شد
از قضا کناره هتل یه کوچه بن بست که اخرش یه هتل اپارتمان بود .. اقا توپه اینا افتاده اونور دیوار
دیدم پسره از دیوار رفت بالا پرید تو حیاط همون هتل اپارتمانه
( خیلی خندیدم اخه خیلی راحت میتونست از دره هتله بره تو حیاط ..چون درش همیشه باز بود
)
نمیدونم اینو میدونست یا نه . ولی پرید تو حیاط توپشون هم پیدا نکرد و از همون کوچه برگشت
شاید هدفش جلب توجه دخترخانوم های گرامی بود ..
اقا پسرهای گرامی از این کارا نکنین چون همیشه یه نفر پشت پنجره هست که بهتون بخنده
اتفاقا خونواده همون پسره روزه قبلش هی منو نگاه میردن ..
همون روزی که روسریمو اون مدلی سر کرده بودم ; )
بعد خواهره پسررو دیدم روسری که شبیه روسری من بود سرش بود
اخر نفهمیدم به خاطره روسری من که شبیه دخترشون بوده هی نگاه میکردن .. 
میخواستن ببین نکنه روسری دخترشونو دزدیم 
یا به مدلش نگاه میکردن که ینی چه جوری سرم کردم 
یا کلا هدفه دیگه ای داشتن 
کمی خوابیدم و احساس سرماخورگی بهم دست داد ..
با داداشم رفتم تو شهر که کمی دور بزنیم و اگر داروخانه دیدیم قرص سرماخوردگی بریم که ندیدیم
وقتی برگشتیم وسایلمونو جمع کردیم و رفتیم شام بخوریم .. شام فقط یه نوع اونم ماهی بود
ماهی زیاد دوست ندارم ولی مجبورا خوردم ..
وسایلمونو بردیم بیرون و کنار اتوبوس منتظر بودیم که راننده بیاد درو باز کنه ..
به داداشم گفتم بشینیم ردیف اول ...
یه چند دقیقه ای منتظر بودیم که راننده گفت یک ربع به ده درو باز میکنم ..
وقتی اومد درو باز کرد و رفتیم بالا فکر میکنین چه صحنه ای دیدم ؟
ردیف اول و دوم و دو تا از سوم رو وسیله گذاشته بودن و جا گرفته بودن ..
رفتیم همون صندلی سوم که قبلنم بودیم نشستیم ...
یه لحظه داشتم فکر میکردم این خوانواده چند نفر بودن ؟ خب 5 نفر بودن ولی 8 تا صندلی گرفته بودن
واقعا بی رحمی بود برای هر نفرشون دو تا صندلی گرفته بودن ... واقعا که متاسفم![]()
ولی اخرای سفر کلی بهشون خندیدم چون که دخترشون نشسته بود پشت سره راننده ..و نباید
یک خانوم تنها بشینه پشت سره راننده 
و راننده رو جریمه کردنو دفترچشو گرفتن
راننده که گناهی نداشت همش تصیره اونا بود ...
داشتم میگفتم
سرماخورگیم کمی اوج گرفت .. فقط دو تا دستمال کاغذی داشتم
یه جعبه دستمال هم تو وسایلمون تو صندوق اتوبوس بود ...
همه هم ماشا خواب بودن .
فکر کنم یه چهار ساعتی با دو تا دستمال طی کردم
... 
داشتم میمردم ... نمیدونستم واقعا چیکار کنم خیلی حالم بد بود ..
دیگه شالم رو انداختم رو صورتم و سعی کردم بخوابم یه ذره خوابیدم باز بیدار شدم ..
من دستمال کاغذی میخواستم
خدا همچین روزی رو براتون نیاره خیلی طاقت فرساست 
بین راه اتوبوس نگه داشت منم سریع پریدم پایین به سمت WC...اینقدر شلوغ بود که نگو
جلوی اون همه جمعیتم که نمیشد بینی بگیری
( به خدا نمیدونستم چه جمله ای به کار ببرم
)
دیگه برگشتم سمت اتوبوس و داداشم نبود ..میخواستم بهش بگم جعبه دستمال رو برام بیاره
نشستم دیدم داداشم پایینه ..بهش اشاره کردم دستمال میخوام ..
جعبه دستمال رو که اورد انگار دنیارو بهم دادن

دیگه دوباره شالم رو انداختم روصورتم ..خیلی هم هوا سرددددددددددددددددددددددد بود ...
انگار تو قطب شمال نشسته بودیم .. بخدا داشتم همین شکلی میشدم 
نمیدونین چه شبه بدی بود ... یه لحظه چشامو باز کردم تقریبا روز شده بود ... رادیوی اتوبوس روشن بود
خانومه گفت اینجا رادیو البرز و فلان ..کلی ذوق کردم چون کرج بودیم و نزدیکه تهران 
دیگه نخوابیدم وقتی رسیدیم تهران کلی خوشحال شدم چون واقعا حالم بد بود ...
یه پسره پشت سرم بود به باباش میگفت : بابا بدترین شب زندگیمو داشتم
اون لحظه فهمیدم یه همدرد دارم و فقط به من بد نگذشته بوده 
داداشم دوباره رفت پیش امیر نشست ..شب هم یه چند ساعتی پیش راننده بود و باهاش حرف میزد
چون کمک راننده هم نداشت
راننده به داداشم گفت مهندس فهمیدی چی شد ؟
دفترمو گرفتن ...بیچاره هر کس بهش زنگ میزد همینو میگفت
دیگه کم کم خودمونو جمع و جور کردیم ..
قیافه خانوم ها اون لحظه خیلی دیدنی بود ... واقعا مجبور نیستن تو سفر ارایش کنن 
و رسیدیم به مقصد ..ما دومین اتوبوس بودیم که رسیدیم ...رفتیم سره چهار راه و منتظر پدرم بودیم که بیاد
دنبالمون ... همون پسره مرد عنکبوتی که از دیوار رفته بود
بالا / با خونوادش تو ماشین پشت چراغ قرمز
بودن که بوق زدن واسمون 
دیگه بابا هم اومد ... سوار ماشین شدیم ... آخ آخ بگم براتون از دانشجوهای مشتاق تحصیل
از جلوی دانشگاه امیرکبیر رد شدیم یه پسره دوربین اورده بود فیلم میگرفت .. چه شور و هیجانی داشتنا 
اخ خدا ...ساعت 10 شب راه افتادیم ساعت 8ونیم صبح خونه بودیم ...
اولین کاری که کردم عدس گذاشتم بپزه عدسی درست کنم ...سوپ یه کم وقت گیر بود .
.رفتم حموم وقتی اومدم عدسی و یه استامینفون کدئین و یه سرماخوردگی خوردم
خوابیدم تا ساعت 6 بعد از ظهر 
الانم هنوز کامل خوب نشدم 
با شور شوق هم رفتم سایت دانشگاهمون که نمره هارو ببینم که نزده بودن
اگر کله این خاطره رو خوندی خسته نباشی 
راستش میخواستم چند قسمت آپش کنم که حوصلم نیومد ...